معنی نیک بخت

لغت نامه دهخدا

نیک بخت

نیک بخت. [ب َ] (ص مرکب) سعید. مسعود. دولت یار. خوش بخت. کام روا. سعادتمند. مفلح:
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد.
رودکی.
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت
چنانچون بود مردم نیک بخت.
فردوسی.
شنیدی که بر ایرج نیک بخت
چه آمد ز تور ازپی تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کای نیک بخت
من این خانه بگزیدم از تاج و تخت.
فردوسی.
تا بود بود و از پس این تا بود بود
منصور و نیک بخت و قوی رای و پیش بین.
فرخی.
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نیک بخت.
اسدی.
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
اسدی.
جهان را تو باشی شه نیک بخت
که ناهید تاجت بود ماه تخت.
اسدی.
راستی شغل نیک بختان است
هرکه را هست نیک بخت آن است.
سنائی.
که نیک بخت و دولت یار آن تواند بود که اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). نیک بخت ترین سلاطین آن باشد کی... (سندبادنامه ص 6).
جدا ازپی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیک بختان.
نظامی.
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه ٔ عید نیک بختان.
نظامی.
مکن با بدان نیکی ای نیک بخت
که در شوره نادان نشاند درخت.
سعدی.
کسان را زر و سیم و ملک است و تخت
چرا همچو ایشان نه ای نیک بخت.
سعدی.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت.
سعدی.
نیک بخت آن است که از حال دیگران پند گیرد. (تاریخ گزیده).
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
ز آن خاک نیک بخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
از اهل جدل و مباحثه بود و نیک بخت و سعادتمند. (تاریخ قم ص 233).
- نیک بخت ساختن، سعادتمندکردن: بدین مملکت او را مجدود و نیکبخت ساخت. (تاریخ قم ص 8).
- نیک بخت شدن و گردیدن و گشتن، سعادت یافتن. توفیق یافتن:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
رودکی.
هرکس که او به خدمت او نیک بخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان.
فرخی.
هر که از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... در آخرت نیک بخت گردد. (کلیله و دمنه).
- نیک بخت کردن، توفیق و سعادت دادن. خوش بخت کردن:
چو یزدان کسی را کند نیک بخت
ابی کوشش او را رساند به تخت.
فردوسی.
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت.
فردوسی.


حسن نیک بخت

حسن نیک بخت. [ح َ س َ ن ِب َ] (اِخ) برهان الدین ابوعلی. او راست: ریاضه القلوب فارسی و نصره الحق نیز به فارسی. (کشف الظنون).


بخت

بخت.[ب َ] (اِ) بخش. قسمت. بهره. (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حصه. (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). مقدر و نصیب. (فرهنگ نظام). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت: بیدار، بلند، عالی، برخوردار، جوان، فرخ، فرخنده، فیروز، خجسته فال، بزرگوار، فلک گیر، توانا، قوی، گران، مقبل، رسا، چربدست، تیره، سیاه، ظلمت آفرین، شور، تلخ، دندان خای، برگشته، برگردیده، نگون، واژگون، دژم، شوریده، پریشان، پریشان کار، پریشان روزگار، فرومایه، بی سرمایه، تباه، ناتمام، بد، بی اثر، سخت گیر، زمین گیر، زبون، نافرمان، ناشایست، عنان تافته، غنوده، خوابیده، خفته، خوابناک، خواب آلود، خواب رفته، خواب زده، گران خواب و شکسته است. (از آنندراج). || دولت. اقبال. یسار. عزت. (فرهنگ شعوری). سعادت. (ناظم الاطباء). شواهد ذیل برای کلمه ٔبخت از تداول شعرا و نویسندگان آورده می شود اما بعضی شواهد به همه ٔ معانی کلمه ایهام دارد:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح، پیشیارتو باد.
رودکی.
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز آن داشتم الچخت
ندانستم کزدور گواژه زندم بخت.
کسائی.
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
مرا هرچه باید به بخت تو هست
ز اسپان و مردان و نیروی دست.
فردوسی.
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند.
فردوسی.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی.
بسر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
ابوحنیفه اسکافی.
بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
نباید بد ایمن به بخت ارچه چیر
دو دولت نپاید به یکجای دیر.
اسدی.
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود.
اسدی.
هیچکس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ.
ناصرخسرو.
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه و گاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
دانش آموز بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
بختی است مرین طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
گفت نام تو چیست ؟ گفتا بخت
گفت جایت کجاست ؟ گفتا تخت.
نظامی.
چو شاه جوانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
سعدی.
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش.
حافظ.
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
روزی من و بخت و غم و شادی باهم
کردیم سفر به ملک هستی ز عدم
چون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم.
یغما.
بختش یار است هرکه با یار بساخت
بر دارد کام هرکه با کار بساخت.
؟
|| اختر. طالع. (برهان قاطع). طالع سعد. (فرهنگ شعوری). کوکب. ستاره. برج طالع. (ناظم الاطباء):
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت.
فردوسی.
بکشتند یکسر بر آن رزمگاه
بیکبارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماندت به دست.
فردوسی.
بسته ٔ خوابست بخت و خواب مرا غم
بست و بدریای انتظار برافکند.
خاقانی.
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد.
نظامی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
|| اتفاق.شانس. پیشانی. آثاری که در خیر یا شر برای کسی حاصل آید. (ناظم الاطباء). اتفاق و اسباب نامعلوم. (فرهنگ نظام):
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 4 بیت 53).
امیدوار باد به تخت و ملک چنان
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست.
خاقانی.
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگرجهان به چنین بخت برنمیگردد.
خاقانی.
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک.
خاقانی.
- امثال:
خدا یک جوبخت بدهد.
هرجا که روی بخت تو با تست ای دل.
نه ما را این بخت است و نه شما را این کرم.
هیچ عروس سیاه بختی نیست که دو تا چهل روز سفیدبخت نباشد.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
؟
غلام بخت باش.
بختت را عوض کن.
بخت چون وارون شود پالوده دندان بشکند.
لگد به بخت خود میزند.
هرکسی را که بخت برگردد...
|| زایچه ٔ ولادت. (ناظم الاطباء). فره. فر ایزدی شاهان ایران و آن را بصورت بره مجسم می کرده اند:
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد به دست.
فردوسی.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب.
(از سندبادنامه ص 55).
رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص 420 چ 2 شود.
- بابخت، دارای بخت: مرد بابخت، مرزوق. (منتهی الارب).
- بخت دندان خای، طالع ناموافق و نامساعد. (ناظم الاطباء). به معنی آثار سعادت است و عموماً درخیر و شر استعمال می شود. (انجمن آرای ناصری).
- بخت سبز، طالع خوب:
در این بستانسرا سبز است از آن بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد.
صائب.
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پرخون بکف پای کسی.
صائب.
- بخت نر و ماده، یعنی آن بخت که اقبال او را دوام و ثباتی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری).
- بخت سپهری، بخت آسمانی. طالع آسمانی:
فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری ترا نیست جفت.
فردوسی.
- بخت گمشده، طالع از دست رفته:
تو عمر گمشده ٔ من به بوسه بازآور
که بخت گمشده ٔ من زمانه بازآورد.
- بخت وارون، بخت واژگون:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
- بدبخت، که بخت نامساعد دارد. بیچاره. رجوع به ترکیب بخت نامساعد شود:
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید.
؟
- برگشته بخت، که بخت و طالع از وی روی تابد. بدبخت. رجوع به برگشته بخت شود:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
از او نیک بختان بگیرند پند.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
- بی بخت، که بخت ندارد. بی دولت: رجل مخاوف، مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب). مخروق، مرد بی بخت که مال بدستش نیاید. (منتهی الارب).
- بیداربخت، که بخت موافق دارد. که دولت یار است. با اقبال مساعد:
چو رفتند شاهان بیداربخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
- پیروزبخت، که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت:
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
- تنگ بخت،کم نصیب. کم بهر. کم بخت. که بخت تنگ و نامساعد دارد:
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی.
- تیره بخت، تاریک بخت. رجوع به تیره بخت شود:
چه خوشتر بود آنکه با تیره بخت
سخن خوش بگوید خداوند تخت.
فردوسی.
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی.
سعدی.
- جوان بخت، که اقبال جوان و موافق دارد:
جوان بخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
که دولت پناها جوانبخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش.
نظامی.
جوان و جوانبخت و روشن ضمیر.
سعدی.
- خوش بخت، با بخت مساعد. رجوع به خوشبخت شود.
- دژم بخت، تیره بخت.
- سپیدبخت، خوش اقبال، خوش طالع.
- سیاه بخت، تیره بخت.
- سیه بخت، سیاه بخت.
- شوربخت، با بخت نامساعد و آشفته. رجوع به شوربخت شود:
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
بدرویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت.
نظامی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
- شوریده بخت، با اقبال نامساعد:
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.
سعدی.
رجوع به شوریده بخت شود.
- فرخنده بخت، با طالع فرخ. با بخت فرخ:
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخنده بخت شود.
- فیروزبخت، پیروزبخت. رجوع به پیروزبخت شود.
- کوربخت، بی دولت. بی طالع:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
رجوع به کوربخت شود.
- گشته بخت، برگشته بخت. رجوع به برگشته بخت شود.
- نوبخت، نودولت. با اقبال نو.
- نگون بخت، برگشته بخت:
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی (گلستان).
شبی مست شدآتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
سعدی.
رجوع به نگون بخت شود.
- نگونساربخت، نگون بخت:
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونساربخت.
سعدی.
- نیکبخت، نیک طالع. نیک اقبال. خوشبخت:
چنان شهریاری خداوند تخت
جهاندار نیک اختر و نیک بخت.
فردوسی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرانی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
به فیروزرایی شه نیکبخت.
نظامی.
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
که ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
اتابک محمد شه نیکبخت.
سعدی.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیک بخت را چه گناه.
سعدی.
بلی چون نیک بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد.
جامی.
- وارون بخت، وارونه بخت. واژگون بخت. باژگون بخت:
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
- هشیاربخت، بیداربخت.
|| در تداول عامه، شوی. شوهر.زوج. مجازاً، در شوهر استعمال شود. (فرهنگ نظام). گاهی در زوجه هم استعمال شود: خدا سایه ٔ بختت را از سرت کم نکند.
- به خانه ٔ بخت رفتن، شوهر کردن.
- بخت بخت اول است، یعنی برای زن شوهر اول بهتر است. (فرهنگ نظام).
- بختی سواره، شویی که زود پیدا شود دختری را (و این در دعا گویند). (یادداشت مؤلف).
- دم بخت بودن [دختر]، هنگام شوی کردن او رسیده بودن.
- زن دوبخته، زنی که دو شوی کرده باشد. خلاف یک بخته.

بخت. [ب َ] (ع مص) زدن کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب).

بخت. [ب ُ] (اِ) پسر. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). || بنده. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). و بختیشوع بمعنی بنده ٔ عیسی. (فرهنگ رشیدی). صاحب عیون الانباء در ذکر بختیشوع بن جرجیس گوید معنی بختیشوع عبدالمسیح است، چه بخت در لغت سریانی بمعنی بنده و یشوع عیسی (ع) است. || نجات داده.نجات یافته. رهایی داده. کلمه ٔ بختیشوع، یعنی عیسی نجات داده. مرا بخت یعنی پروردگار نجات داده. یوشع بخت، یوشع یا یسوع نجات داده. سبخت یا سیبخت یعنی سه نجات داده اند. چهاربخت یا صهاربخت، یعنی چهار نجات داده اند. هفتان بخت، هفتواد یعنی هفت نجات داده. کلمه ٔ بخت از بختن یا بوختن پهلوی است، یعنی رهایی داد یا رستگار کرد یا رستگاری بخشید. (یادداشت مؤلف). ترکیبات ذیل از این کلمه اسامی خاص بوده است اشخاص را:
- آذربخت، رهانیده ٔ آتش: بنوجشنس بن آذربخت. (آثار الباقیه).
- بخت، عبادبن عمر کوفی. (از تاج العروس).
- چهاربخت،نام یکی از برادران شیرویه که به دست او کشته شد. (از مجمل التواریخ والقصص).
- خمرابخت، بنت یزدانداد بنت انوشروان. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 25).
- دیرالبخت، آبادی در دو فرسنگی دمشق. (یادداشت مؤلف).
- سلطان بخت، دختر ملک اشرف چوپانی. (یادداشت مؤلف).
- سلمهبن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- سی بخت، (سه بخت) مرزبان هجر به بحرین در عهد رسول (ص). (یادداشت مؤلف).
- عبدالوهاب بن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- عطأبن بخت.تابعی است. (یادداشت مؤلف).
- عیسی صهاربخت (چهار بخت)، ظاهراً از متقدمان اسماعیلیه است.
- عیشوبخت، رئیسی نصارای ایرانی مائه ٔ هشتم میلادی. (یادداشت مؤلف).
- فیروزبخت دخت، و فیروزبن شاپور همه کار به رأی دختر کردی نام فیروزبخت دخت. (مجمل التواریخ و القصص).
- یزدان بخت،رئیسی از مانویه معاصر مأمون خلیفه. (از آثار الباقیه ص 208 س 19).

بخت. [ب ُ] (اِخ) نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت. نام پادشاهی ظالم که بیت المقدس را خراب کرد. (برهان قاطع). مخفف بخت النصر که پادشاهی معروف و ظالم بود. (فرهنگ ضیاء). بخت النصر. نام مخرب بیت المقدس که آن را به ضم اول بخت النرسی میخواندند و بخت النصر بصاد معرب و مقلوب نرسی است وبه این نام دو تن بوده اند اول بخت النرسی بزرگ از پادشاهان کلدانیون به نینوی و آن مردی عادل بوده، دوم خراب کننده ٔ بیت المقدس است و ظالم بوده و در میانه ٔ این دو نفر دویست و چهل سال فاصله بوده، ثانی را گویند مسخ شده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).و تفسیر بخت النصر بالعربیه عطارد مطلق (روضه المناظر). بخت نسر یعنی بنده ٔ بت که نسر نام داشت که آن راپیش آن بت گذاشته بودند و بدان بت منسوب گشت. (فرهنگ رشیدی). جمعی از فرهنگ نویسان فارسی از لفظ بختنصر که نام پادشاه بابل خراب کننده ٔ بیت المقدس بوده لفظ بخت را علیحده نموده و معنی برای آن ساختند: 1- نام پادشاه مذکور، 2- بنده، چه معنی بختنصر را بنده ٔ نصر که بتی بوده دانستند، اما بختنصر یک کلمه ای است که از زبان بابلی در زبان عبرانی توریت آمده از آنجا در عربی وارد شده و تنها بخت هم در فارسی و عربی استعمال نگشته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بختنصر شود.

بخت. [ب َ] (معرب، اِ) حظ. (نصاب الصبیان) فارسی معرب است. (از اقرب الموارد). این کلمه را عرب از فارسیان گرفته است به معنای جد و حظ است. (از المزهر سیوطی) (ناظم الاطباء).

بخت. [ب َ] (اِ) نام جانورکی است شبیه به ملخ. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). جانوری بود شبیه به ملخ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). جانوری شبیه ملخ اما بدون پر. (فرهنگ نظام):
دابه ٔ دیگر است بختش نام
چون بمیرد شود هوام و سوام.
آذری طوسی.
|| شعوری در لسان العجم به این کلمه معنی عمود که گرز هم گویند داده و شعر ذیل را شاهد آورده است، اما سخت پیداست که کلمه ٔ «لخت » را بخت خوانده است:
گرفته بخت را با قوت دست
حواله کرده بود آن پیل سرمست.
؟
|| سیاهی را گویند که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس و عبدالجنه خوانند. (هفت قلزم) (برهان قاطع). دیوی را گویند که در خواب آدمی را فروگیرد و در حقیقت آن مرضی است که ماده اش بلغم است یا غلبه ٔ سودا، و عوام گمان دیوی کرده اند و آنرا بخت و بختک و فرنجک گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کابوس. (فرهنگ رشیدی). سستی اعصاب که در خواب طاری شخص شود و عوام خیال می کنند دیوی بر او افتاده نمی گذارد حرکت کند و نامهای دیگرش بینی گلی و بختک و فرنجک است و نام عربیش کابوس. (فرهنگ نظام). ضبغطی. عبدالجنه.

بخت. [ب ُ] (ع اِ) ج ِ بختی. (ناظم الاطباء). نوعی شتر. شتر خراسانی. و این کلمه از فارسی گرفته شده است. (المزهر سیوطی). و برخی نیز آن را عربی دانسته اند. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ قوی. شتران خراسانی. (فرهنگ رشیدی). بختی یکی ازین شتران است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به بختی شود.


نیک نیک

نیک نیک. (ق مرکب) به خوبی. کاملاً. به کلی. یک باره:
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
مولوی.
گفت نادر چیز می خواهی ولیک
غافل از حکم خدایی نیک نیک.
مولوی.
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دور دور افتاده ای تو نیک نیک.
مولوی.


نیک

نیک. (ص) خوب. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (آنندراج). خوش. (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج). هژیر. (فرهنگ فارسی معین). نیکو. (آنندراج). جیّد. نغز.حسن. (یادداشت مؤلف). مطلوب. پسندیده:
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
از او دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک.
فردوسی.
همانا که در دهر گفتار نیک
نگردد تبه تا جهان است ویک.
فردوسی.
امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. (تاریخ بیهقی ص 371).
دارد از خوی نیک خویش ندیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
علم به کردار نیک جمال گیرد. (کلیله و دمنه). زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه).
گریار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار.
سوزنی.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک.
سوزنی.
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است.
خاقانی.
نام نیکش رانهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد این بنیاد من.
خاقانی.
به نام نیک نیزم می بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی.
ابن یمین.
|| صالح. (یادداشت مؤلف). شخص نیکوکردار. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین) برّ. نیک خو. نیک روش. نیکان. پاکان. اخیار. ابرار. صلحاء:
بدو گفت پیران که ای نیک زن
شدستم سرافراز بر انجمن.
فردوسی.
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کئی بر بوی شادکام.
فردوسی.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
از علم زاید وز خرد قول راست
چون مردنیک نیک بود مسکنش.
ناصرخسرو.
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال.
ناصرخسرو.
نیک است و بد است مردم گیتی
بد را بگذار و نیک را بگزین.
معزی.
گر تو نیکی مرا چه فایده زآن
ور بدم من ترا از آن چه زیان.
سنائی.
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
بدشان بهتر از همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر.
خاقانی.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
خاقانی.
هست تنهائی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
مولوی.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی.
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آن کس که گوی نیکی برد.
سعدی.
بد و نیک را بذل کن سیم و زر.
سعدی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
- نیکان، مجازاً، عباد. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
رسیدند بر تازیانی نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود...
فردوسی.
به کردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم.
فردوسی.
|| شایسته. کامل:
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمن ها به رزم و به بزم.
فردوسی.
|| سعد. سعید. مسعود. (یادداشت مؤلف): هر دو را به فال نیک گرفت. (سلجوقنامه) (فرهنگ فارسی معین).
- اختر نیک، ستاره ٔ سعد. طالع موافق:
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اخترنیک زور.
فردوسی.
دودیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر.
فردوسی.
بدین رزمگه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت.
فردوسی.
|| زیبا. (ناظم الاطباء). نیکورخ. نیک منظر.
- نیکان، خوبان. زیبارخان:
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
|| مفید. نافع. سودمند:
گرایدون که بپذیری این نیک پند
ز ترکان به جانت نیاید گزند.
دقیقی.
در همه ٔ پارس از آن سنگ هیچ جای نیست... و جراحت را نیک باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). || عجب. شگفت. (یادداشت مؤلف):
وآنجا که من نباشم گوئی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کارشرمساری.
منوچهری.
|| مناسب. سزاوار:
نیک است هر آن بد که به بیداد گراید.
قاآنی.
|| فبها. چه بهتر. نیک است: سیف از آنجا روی به در کسری نهاد و می گفت اگر از وی سپاه بازیابم نیک وگرنه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اگر بر این سخن خویش وفا کنم و شما سیرت من بپسندید نیک و اگرنه از ملک بیرون آیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || (اِ) خوبی. نیکی. (فرهنگ فارسی معین). خیر. مقابل شر. نیکویی. مقابل بدی:
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.
رودکی.
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
که زین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کردن و بد نیک آسان.
فرخی.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین.
فرخی.
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی.
فخرالدین اسعد.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
نیک با بد بود ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار.
سنائی.
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم.
ادیب صابر.
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
ادیب صابر.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن.
خاقانی.
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
خاقانی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
وآن بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی.
سعدی.
نیک ار کنی به جای تو نیکی کنند و باز
ار بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.
؟ (از جامعالتمثیل).
|| خوشی. مقابل ناخوشی: نیک و بد؛ خوشی و ناخوشی.رفاه و سختی:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
جهان را سپردم به نیک و به بد
نماندم که روزی به من بد رسد.
فردوسی.
بد و نیک بر ما همی بگذرد.
فردوسی.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
نیک است از آنکه نیک و بدش برگذشتن است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش.
ناصرخسرو.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
|| حسن. خوبی. مقابل عیب و زشتی:
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
که هست او یکی خادم نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین.
خاقانی.
بد اونیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم.
عطار.
بد و نیک است بی خلاف ولی
مرد خالی نباشد از بد و نیک.
سعدی.
|| (ق) تمام. کامل. (فرهنگ فارسی معین): زمانی نیک اندیشید پس گفت اسحاق راست می گوید. (تاریخ بیهقی ص 487). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی).
ساعتی نیک در تفکر بود
سر برآورد و تربیت فرمود.
سعدی.
|| بسیار. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). بسی. بسیار. فراوان. بی نهایت. (ناظم الاطباء). سخت. بلیغ. عظیم. زیاد. (یادداشت مؤلف):
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کرد و بد نیک آسان.
فرخی.
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست.
عسجدی.
خوارزمشاه میمنه ٔ خود را سوی میسره ٔ ایشان فرستاد نیک ثبات کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 617). بستد و نیک از جای بشد. (تاریخ بیهقی ص 323). بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند. (منتخب قابوسنامه ص 2). باکالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست که سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). عرب از کینه ای که در دل داشتند نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود.
مسعودسعد.
سخت به دردم ز دل سخت گرم
نیک به رنجم ز دم نیک سرد.
مسعودسعد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند. (نوروزنامه).
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببوئی دور باشد پایه ٔ سوسن ز سیر.
سنائی.
ظلم از هر که هست نیک بد است.
سنائی.
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک ارزان است.
انوری.
این بدعهدی از سیرت مخدوم اگر خاص ما نیست نیک عجب می شمارم. (نفثه المصدور).
نیک بدرائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی.
ای عراق اﷲ جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک اﷲ سخت مشتاقم به تو.
خاقانی.
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است.
خاقانی.
گرسنگی بر وی نیک غالب آمده بود. (سندبادنامه ص 335).
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل.
مولوی.
قرص ماه از قرص نان دور است نیک.
مولوی.
نیک سهل است زنده بی جان کرد
مرده را لیک زنده نتوان کرد.
سعدی.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت.
سعدی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است.
سعدی.
گرچه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد چونکه خود کردم.
اوحدی.
ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه ٔ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
علم درّی است نیک باقیمت
جهل دردی است سخت بی درمان.
؟ (از تاج المآثر).
|| به دقت. (یادداشت مؤلف). درست. چنانکه باید. عمیقاً:
ببین نیک تا دوست دار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست.
فردوسی.
رأی دانا سر سخن ساری است
نیک بشنو که این سخن باری است.
عنصری.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک. (تاریخ بیهقی ص 651). پس ابراهیم پسران را گفت نیک نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
نیک بنگر تا چگونه کردگار
بر من از من سخت بندی برفکند.
ناصرخسرو.
ای پسر دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست
نیک بنگر گرچه نادان بر تو غوغا می کند.
ناصرخسرو.
برتو این خوردن و این خفتن و این رفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بدگهر کس است برفت.
خاقانی.
دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
|| خوب. درست. به هنجار:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
این مطرب ما نیک نمی داند زد
ز اینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
|| کاملاً. کلاً. دقیقاً:
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
لعل است یا لبانت قند است یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
سعدی.
- نیک آمد، خوب است ! خوب ! بسیار خوب ! (یادداشت مؤلف): قاضی گفت نیک آمد و خوب می گوئید. (تاریخ بیهقی ص 41). امیر گفت نیک آمد فردا باید که از شغل ها فارغ شده باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی).
- نیک آمدن، شایسته بودن. مناسب داشتن. پسندیده افتادن. مناسب افتادن:
نام محمود نه نیک آید بافعل ذمیم.
ناصرخسرو.
نیک آمده ست زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
خاقانی.
- || خوب و مطلوب شدن. موافق طبع واقع شدن:
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی.
- || خیر و فلاح نصیب افتادن:
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک، نیک آید فراپیش.
نظامی.
- || خوب اثر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤثر افتادن. سودمند و نافع گشتن: اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید. (هدایهالمتعلمین ص 216 از فرهنگ فارسی معین).
- نیک آوردن، خوب کردن. به جا کردن: نیک آوردی که نیامدی و به شراب به خواجه مساعدت کردی. (تاریخ بیهقی ص 161).
- نیک خواستن، نصح. (دهار). نصیحت و صلاح اندیشی کردن.
- || خیر و صلاح خواستن.نیک کسی خواستن. نیکخواه او بودن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک داشتن، نیکو تعهد و نگهداری کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرامی داشتن. عزیز داشتن.
- نیک داشتن کسی را، با او نیکی کردن. با او خوش رفتاری و محبت کردن:
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که خوبان خود عزیز و نیک روزند.
سعدی.
- نیک دیدن، خیر دیدن. بهره بردن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک رفتن، نکوکاری کردن. نیکی کردن:
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
- نیک شدن، جودت. (تاج المصادر بیهقی). صلاح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خوب گشتن. اصلاح. (پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین). به صلاح آمدن.
- || بهبود یافتن. خوب شدن.
- نیک کردن، خوبی کردن. نیکوئی کردن. احسان:
به نیکی باشم و هرگز نباشم
به جز بر نیک ناکردن پشیمان.
ناصرخسرو.
مکن به جای بدان نیک ازآنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی.
ناصرخسرو.
تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد.
سعدی.
- || به صلاح آوردن. اصلاح کردن. درست کردن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گردیدن، نیک شدن. خوب و استوار گشتن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گفتن، تحسین کردن. تعریف کردن. (فرهنگ فارسی معین).

فارسی به انگلیسی

نیک‌ بخت‌

Lucky, Propitious, Serendipitous

فرهنگ عمید

نیک بخت

نیکوبخت، نکوبخت، خوشبخت، سعادتمند،

حل جدول

نیک بخت

سعید، سعادتمند

واژه پیشنهادی

بخت آفرید

خوش طالع، نیک بخت، نکوبخت

خوش شانس، خوش اقبال، کامران، کامروا، نیک اقبال، نیک اختر، بخت آور

معادل ابجد

نیک بخت

1082

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری